غثیان خون
از دهان سایه بی مرز
و تکانه دم گربه
پیش از بلعیدن گوشت چسبیده به استخوان
***
در قرن بیست و ...پسا...هر جه...
سگهای ولگرد
راهب را بدرقه کردند
در مسیر خانه مرموز
و هشت پر شاهی
تنها بر شانه ژنرال به شماره دو گل کرد!
غلامحسین پیری
شل سیلوراستاین
1932-1999
برگرفته از کتاب «جایی که پیاده رو به پایان می رسد
ترجمه آزیتا قهرمان
....................
خانه ی درختی
خانه ای درختی، خانه ای آزاد
خانه ای سّری،برای تو و من
آن بالا، در شاخه های پربرگ
گرم، چون هر خانه ی روشن
خانه ای شهری، خانه ی هرچیزی جای خودش
خانه ی مراقب باش و پاک کن پاها تو دمِ درِش
چنین خانه ای را دوست ندارم اصلا
بیا زندگی کنیم در خانه ای درختی و روشن
شعرازپابلو نرودا ترجمه:آرش توکلی
گورستانهایی هست
درفراق!
با گورهایی لبریز از استخوانهای بی صدا
وقلبی که درون دخمه ای می تپد!
در تاریکی
در تاریکی
در تاریکی!
و ما چونان کشتی شکسته ای
بامرگ
در خویش
می رویم!
گویی که درون قلبهایمان
غرق شویم!
گویی که از پوستمان برکنیم
و در عمق جانمان
پرت
شویم!
و جنازه هایی هست
پاهایی که از سرما و گل چسبناک
ساخته شده اند
و مرگ درون استخوانهایشان
لانه دارد
انگار
صدای عوعوی سگی
می آید
از جایی که سگ نیست!
می آید:
از ناقوسهای هرجا
می آید:
از درون قبرهای هرجا!
و در هوای نمناک
همچون اشکهای باران
شکل می گیرد!
گاهی وقتها
تابوتی را می بینم که بادبان برافراشته است
و با جسد رنگ پریده ای روانه است
به همراهی زنی باموهای فسرده!
و به همراهی نانواهایی که به سفیدی فرشتگانند
ودختران فسرده ای که در دفترخانه ها به ازدواج رضا داده اند!
صندوقی که در رود عمودی مرگ
به بالا می راند
در رود ارغوانی تیره!
در خلاف جهت آب
می راند
وصدای مرگ
در بادبانهایش می پیچد
که
همانا سکوت است.
مرگ از میان همه صداها می رسد.
چونان کفشی بدون پا
تن پوشی بدون تن!
می رسد و بر در می کوبد
با حلقه ای که نیست
و با انگشتی
که نیست!
می آید و فریاد می کشد
فریادی بدون دهان
بدون زبان
و بدون حنجره!
با این حال
صدای گامهایش را می توان
شنید!
و صدای حرکت جامه اش را
که سکوت از آن
برمی خیزد
همانند درخت!
یقین ندارم
بسیار کم میدانم
و به دشواری می توان دید:
به گمانم
آوازش به گلبرگهای شبنم زده بنفشه می ماند
بنفشه هایی که در خاک خانه می رویند
آخر
صورت مرگ سبز است
وچهره ای که می نماید
سبز است!
با همان گیرایی شبنم روی گلبرگها
و با همان تیرگی زمستان تلخکام!
اما مرگ برجامه دنیا
چونان جارویی می گذرد
کف زمین را می لیسد
و بدنهای مرده را می جوید.
مرگ درون جاروست
و جارو زبان مرگ است که جنازه ها را
می جوید
همچون سوزنی که نخ خویش را...
مرگ درون رختخواب آشفته ای لانه دارد
و تمام عمر را به آرمیدن
بر سکوت بالین
می گذراند.
پیچیده درون پتوی سیاه!
اما ناگاه
نفسش بیرون می زند!
وبا صدای ماتم باری
درون ملافه ها می وزد
درآن هنگام
تخت
به سوی دریچه ای
روان خواهد شد
جایی که مرگ
در هیات دریاسالاری
به انتظارت
نشسته است!
ناگه غروب کدامین ستاره
با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را
با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و انجا گذشتم
هر جا که من گفتم ، آمد
در کوچه پسکوچه های قدیمی
میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک ، ترسا ، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنیهای گم گشته در دود
و پیخوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم ، آمد
این گوشه آن گوشه ی شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می کرد
در چار چار زمستان
من دیدیم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون ، راستی خون گلگون
خونی که از گوشه ی ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلوده ی وحشت و شرم می کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روانبود
می برد و می برد و می برد
آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
وز چشم من دور می کرد و می خورد
مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
کاندر شفقها ،فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و سمتور گردند
و نیز دیدیم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست
و آن دیگر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
دو لابه های سگی را سگی زرد
که جلد می رفت ، می ایستاد و دوان بود
و لقمه ای پیش آن سگ می افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجویمی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد ، هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
میخواره ها و سیه مستها را
و جامهایی که می خورد بر هم
و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی
و چشم ها را و حیرانی دستها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
و آن را که چون کودکان گریه می کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می خواند و هی باز می خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد
می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد
با جرعه و جامهای پیاپی
من سایه ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه های گریزان
از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان
مستیم ، مسیتم ، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه
برخیز ، برخیز ، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می کنم راه خانه
با من سخن سر کن ای ساکت پرفسانه
آیینه بی کرانه
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
می پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟
ایکاش می شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟
هشدار ای سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما
هشدار کاینسو کمینگاه وحشت
و آنسو هیولای هول است
وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد
ایکاش می شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست