سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از امام رضا علیه السلام پرسیده شد : آیا مردم می توانند پرسیدن از چیزی را که بدان نیاز دارند واگذارند؟ فرمود : نه . [یونس بن عبدالرحمان از برخی یارانش]

سپید

 
 
جمهوری پرندگان(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 12:4 عصر )

می آیند

سرایندگان نماز های تلخ

در پگاهانی

که خداشان را به تبعید برده اند

و زخم هاشان به پیشانی


نه زخم تظاهر


یادمان مهر های آهی ست


که هر بامداد


کودکی تاریک


بر جانمازشان می گذارد

***

سراینده ی سفره ی گلدار آسمان


و گرسنگان زمین


با دست هاشان


کوتاه

سراینده ی پلاسهای سیاه


انسان آس و پاس

رقص های ساده و مر گهای ساده

***

چه دوستانی دارم من


که به یکی دروغ


که از گلوی باد ها می وزد هر روز


آتش می گیرند


تا آزادی را


ترانه ای بر افروزند


که زندان را برهنه می کند


و نیمه ی رو ح مرا


و دریغا


خاکسترشان


اگر در  فاصله ی دو باد


روح ققنوسان را نمی زیست

***

باغبانان تاکستان های شعور


سر مستان از گیلاس های شعر


در رنجستانی


که انسان را


باز می آفرینند.

***

یلانی شگفت


که با چشم خویش می خندند


و با چشم شعر


گریه می کنند


و مردگان را از قاره های گرسنگی


چونان نجاستی


در پیشگاه قاضیان


پرتاب می کنند

لاف نمی بافند


و لیلاشان


پشت پنجره نمی نشیند


تا شرابخانه کند آن دو چشم را

***

دشنه کاران در چشم خویش اند


به بویی از زیبایی


بینا می شوند


به بویی از بهار تازه می گردند

***


از محله های بی لبخند می آیند


از محله های خفه


در پنجه ی قرق


از سکوت


که بوی بنزین می پراکند


و در آتش سوزی فریاد هاشان


جزغاله می شوند و نمی میرند

لبان تلخ زمان را رها نمی کنند اینان

***


خدایانی کوچک اند


که از آیینه ی خدا بر سنگ


زاده می شوند

خدایانی


که در هر شکست


تکثیرمی شوند


ودر هر فتح می شکنند.

موسی شیرزایی



 
قرن بیست و ...(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 12:1 عصر )

غثیان خون

از دهان سایه بی مرز

و تکانه دم گربه

پیش از بلعیدن گوشت چسبیده به استخوان

***

در قرن بیست و ...پسا...هر جه...

سگهای ولگرد

راهب را بدرقه کردند

در مسیر خانه مرموز

و هشت پر شاهی

تنها بر شانه ژنرال به شماره دو گل کرد!

غلامحسین پیری



 
شهرالله(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 9:17 صبح )


 
مسیح بر دار(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 8:47 صبح )

 

مسیح بر دار

 

 

چه می گذشت آنجا
که از طلوع سحر
به جای موج سپاس از دمیدن خورشید ،
به جای بانگ نیایش در آستانه صبح ،
غبار و دود به اوج کبود ، جاری بود !
هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت
لهیبت کوره آهن به شهر می پیچید .

چه می گذشت آنجا
که جای ناز گل و ساز باد و رقص درخت
به جای خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ می بارید
نسیم ، - سوخته پر – می گریخت ، می افتاد !
درخت ، جان می داد !

کبوتران گریزان در آسمان دانند
که حال ماهی در زهرناک رود ، چه بود
که چشم بید در آن جاری پلید ، چه دید
که نیک روزی از آدمی چگونه رمید
کبوتران دانند !

چراغ و آینه آب ، جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشوده به ناز
نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند !
چه می گذشت آنجا ؟

- چه می گذشت ؟
- نگاهی ازین دریچه به شهر
به مرغ و ماهی دریا
به کوه و جنگل و دشت :
تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم
سرش به سینه اندوه جاودانی خم !
                                                                               فریدون مشیری



 
شعر جهان(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 8:29 صبح )

چند شعر کوتاه از رابیندرانات تاگور

 ترجمه :ع. پاشایی



00000

صدای تو ای دوست
در دل من آواره است
هم چون آوای درهم دریا
میان این کاجهای نیوشنده


00000

روز با هیاهوی این زمین کوچک
سکوت جهان را غرق می کند


00000



دلم آرام گیرو
غبار بر میانگیز
جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد



 
خانه ی درختی(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 8:14 صبح )

 

شل سیلوراستاین

1932-1999

برگرفته از کتاب  «جایی که پیاده رو به پایان می رسد

ترجمه آزیتا قهرمان

....................

خانه ی درختی

 

خانه ای درختی، خانه ای آزاد

خانه ای سّری،برای تو و من

آن بالا، در شاخه های پربرگ

گرم، چون هر خانه ی روشن

 

خانه ای شهری، خانه ی هرچیزی جای خودش

خانه ی مراقب باش و پاک کن پاها تو دمِ درِش

چنین خانه ای را دوست ندارم اصلا

بیا زندگی کنیم در خانه ای درختی و روشن



 
هیچ اما مرگ ...(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 8:4 صبح )

هیچ

 اما

مرگ...

شعرازپابلو نرودا                                                                                                        ترجمه:آرش توکلی

 

گورستانهایی هست

درفراق!

با گورهایی  لبریز  از استخوانهای بی صدا

وقلبی که درون دخمه ای می تپد!

در تاریکی

در تاریکی

در تاریکی!

و ما چونان کشتی شکسته ای

بامرگ

 در خویش

می رویم!

گویی که درون قلبهایمان

غرق شویم!

گویی که از پوستمان برکنیم

و در عمق جانمان

پرت

شویم!

 

و جنازه هایی هست

پاهایی که از سرما و گل چسبناک

 ساخته شده اند

و مرگ درون استخوانهایشان

 لانه دارد

انگار

صدای  عوعوی  سگی

می آید

از جایی که سگ نیست!

می آید:

 از ناقوسهای هرجا

می آید:

 از درون قبرهای هرجا!

و در هوای نمناک

همچون اشکهای  باران

شکل می گیرد!

 

گاهی وقتها

تابوتی را می بینم که بادبان برافراشته است

و با جسد رنگ پریده ای روانه است

به همراهی زنی باموهای فسرده!

و به همراهی نانواهایی که به سفیدی فرشتگانند

ودختران فسرده ای که در دفترخانه ها به ازدواج رضا داده اند!

صندوقی که در رود عمودی مرگ

به بالا می راند

در رود ارغوانی تیره!

در خلاف جهت آب

 می راند

وصدای مرگ

در بادبانهایش  می پیچد

که

همانا سکوت است.

 

مرگ از میان همه صداها می رسد.

چونان کفشی بدون پا

تن پوشی  بدون تن!

می رسد و بر در می کوبد

با حلقه ای که نیست

و با انگشتی

که نیست!

می آید و فریاد می کشد

فریادی بدون دهان

بدون زبان

و بدون حنجره!

با این حال

صدای گامهایش را می توان

شنید!

و صدای حرکت جامه اش را

که سکوت از آن

برمی خیزد

 همانند درخت!

 

یقین ندارم

بسیار کم میدانم

و به دشواری می توان دید:

به گمانم

 آوازش به گلبرگهای شبنم زده بنفشه می ماند

بنفشه هایی که در خاک خانه می رویند

آخر

صورت مرگ سبز است

وچهره ای که می نماید

سبز است!

با همان گیرایی  شبنم روی گلبرگها

و با همان تیرگی زمستان تلخکام!

 

اما مرگ برجامه دنیا

چونان جارویی می گذرد

کف زمین را می لیسد

و بدنهای مرده را می جوید.

مرگ درون جاروست

و جارو زبان مرگ است که جنازه ها را

می جوید

 همچون سوزنی که نخ خویش را...

 

مرگ درون رختخواب آشفته ای لانه دارد

و تمام عمر را به آرمیدن

بر سکوت بالین

می گذراند.

پیچیده درون پتوی سیاه!

اما  ناگاه

نفسش بیرون می زند!

وبا صدای ماتم باری

درون ملافه ها می وزد

درآن هنگام

 تخت

به سوی دریچه ای

 روان خواهد شد

جایی که مرگ

در هیات دریاسالاری

به انتظارت

نشسته است!



 
جلال آل احمد(دوشنبه 87 شهریور 18 ساعت 1:50 عصر )

 

جلال به روشنفکران به نفع مردم و خودشان می‌تاخت

امروز سالروز درگذشت جلال آل احمد است
امروز هجدهم شهریورماه، سی و نهمین سال‌روز درگذشت جلال آل احمد است. سیمین دانشور - همسر جلال - او را خیلی شبیه نوشته‌هایش توصیف می‌کند و سبک‌ جلال را خود او می‌داند. وی معتقد است: جلال اگر به دین روی آورد، از روی دانش و بینش بود. این جرأت را داشت که به روی استثمارکنندگان و استعمارگران تف بیاندازد و به روشنفکران به نفع مردم و به نفع خودشان بتازد.
دانشور درباره‌ی درگذشت جلال آل احمد می‌گوید: «زیبا مرد، همان‌طور که زیبا زندگی کرده بود و شتاب‌زده مرد عین فرو مردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوست‌شان است و سنگ‌شان را به سینه می‌زد و خودم که کنارش بودم و مهین توکلی* که برادر بزرگ‌تر می‌انگاشتش و حالا می‌فهم که چرا در این همه سال که با هم بودیم، آن همه شتاب داشت. می‌دانست که فرصت کوتاه است؛ پس شتاب داشت که بخواند و بیاموزد و لمس کند و تجربه کند و بسازد و ثبت کند و جام هر لحظه را پر و پیمان بنوشد و لحظات را با حواس باز خوش‌آمد بگوید و حول و حوش خود را با هوشیاری و کنجکاوی و تفکری که هیچ‌گاه زنگار نگرفت؛ چرا که با وسواس همواره گردگیری‌اش می‌کرد و آینه‌وار صیقلش می‌داد، ارزیابی کند.»
این بانوی پیشکسوت داستان‌نویس در کتاب «غروب جلال» می‌افزاید: «جلال در راه بود و با عشق می‌رفت. چرتکه نمی‌انداخت و اصالت داشت و اگر به دین روی آورد، از روی دانش و بینش بود؛ چرا که مارکسیزم و سوسیالیزم و تا حدی اگزیستانسیالیزم را قبلا آزموده بود و بازگشت نسبی او به دین و امام زمان [عج] راهی بود به سوی آزادی از شر امپریالیزم و احراز هویت ملی، راهی به شرافت انسانیت و رحمت و عدالت و منطق و تقوا. جلال درد چنین دینی را داشت. از مشروطیت به بعد، ‌آزادی از دیدگاه استعمارگران برای ما، آزادی استخراج و صدور نفت و منابع دیگر به غرب بود. اما جلال درست برخلاف چنین آزادی‌ای گام برمی‌داشت.
برای او، آزادی‌ رهایی از شر مارکسیزم استالینی روس و امپریالیزم انگلیس و آمریکا بود و به همین علت کوشش داشت در آثارش بندهای مریی و نامریی را بگسلد و شاید همین موجب مرگش شد یا دست کم موجب دق‌کش شدنش. جلال این جرأت را داشت که تف به روی استثمارکنندگان و استعمارگران بیاندازد و به روشنفکران به نفع مردم و به نفع خودشان بتازد. اما جلال هرگز قدرت نمی‌خواست. نفوذ می‌خواست که به حد کافی بر معاصرانش داشت، و پیش‌بینی می‌شد که بر نسل‌های بعدی هم داشته باشد. خیلی‌ها را می‌شد با پول یا جاه و مقام و یا زن و یا مواد مخدر خرید و آدم‌های فروشی در زمان ما کم نبودند؛ اما جلال، این آخوندزاده‌ی پرغرور، مراحل روشنفکری را قدم به قدم پیموده بود و لمس کرده بود و بر شخصیت شجاع و محکم خود تکیه داشت و گول نمی‌خورد. هیچ‌گاه وانداد، تن درنداد،‌ با این حال، نابغه‌بازی هم درنمی‌آورد و من هم هیچ‌گاه نخواسته‌ام که از او بتی بسازم... جلال قلم‌زنی بود متعهد و مردی باانضباط تا سر حد فدا کردن خودش.»
دانشور در بخش دیگری از کتاب با نام «شوهرم جلال» که به سال ???? مربوط می‌شود، آورده است: «زن یک نویسنده به طور عام شوهرش را به عنوان یک مرد می‌شناسد؛ نه به عنوان یک نویسنده. خوانندگان آثار این نویسنده هر چند از دور از این نظر، او را بهتر از زنش می‌شناسند، معمولا زن‌های هنرمندان کم‌کم نسبت به آثار هنری شوهران‌شان بی‌علاقه می‌شوند و بعد نسبت به این آثار کینه می‌ورزند؛ چرا که شاهد آفرینش این آثار و دردسرهای مقدمات و نتایجش بوده‌اند. اما من که زن جلال آل احمد هستم، او را از نوشته‌هایش جدا نمی‌کنم و نه تنها به عنوان یک مرد؛ بلکه او را به عنوان مردی که نویسنده است، می‌شناسم. این‌گونه شناسایی بیش‌تر به این علت است که جلال خیلی شبیه نوشته‌هایش است؛ یعنی سبک‌ جلال، خود اوست، با این تفاوت که من با چرک‌نویس سر و کار دارم و دیگران با پاک‌نویسش.»
او اعتقاد دارد: «اگر جلال در نوشته‌هایش تلگرافی، حساس،‌ دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزه‌طلب و حادثه‌آفرین است، اگر کوشش دارد خانه‌ی ظلم را ویران کند، اگر در نوشته‌هایش میان سیاست و ادب، ایمان و کفر، اعتقاد مطلق و بی‌اعتقادی در جدال است، در زندگی روزمره نیز همین‌طور است. مشکل جلال که خودش مشکل بسیاری از بندگان خدا را مطرح کرده، در دوگانگی شدید میان زندگی روحی و جسمی است و شک نیست که ریشه‌های عمیق خانوادگی هم دارد. شاید این دوگانگی، او را به حادثه‌جویی کشانده است. شاید هم روحا حادثه‌جو خلق شده است. هر طور که باشد، زندگی جلال را می‌توان این‌طور خلاصه کرد: به ماجرا یا حادثه‌ای پناه بردن، از آن سرخوردن و رها کردنش، که خود غالبا به حادثه‌ای انجامیده است، آن‌گاه به خلق حادثه‌ای تازه یا به استقبال ماجرایی نو شتافتن.
آخرین این ماجراها، سفر حج است که اینک رفته است. این هم هست که در قرن بیستم، قهرمان آثار ادبی دیگر نه مجنون است و نه رستم یا اسکندر؛ یعنی نه یک عاشق دل‌سوخته است و نه یک پهلوان و یا یک جنگ‌جو. و در ادبیات غرب خیلی پیش از ما ادیسه‌ها و دون ژوان‌ها شمشیرها را غلاف کردند. اینک قهرمان‌های آثار ادبی همه‌ی گروه مردم و مخصوصا مردم کوچه و بازار و روستا هستند و یا غالبا به جای آن‌ها، خود نویسنده است و به هر صورت، جهان‌بینی و دید نویسنده است که اهمیت دارد. آیا در این صورت به یک نویسنده‌ی قرن بیستمی، نمی‌توان حق داد که در پی حادثه‌آزمایی و اعمال قهرمانی باشد؛ مخصوصا که امکان قهرمان شدن نداشته باشد؟ متأسفانه در زمان و مکان ما، امکان حادثه کردن برای کم‌تر کسی مانده است، این است که جلال شرح ماجرا را به آثارش بسنده کرده است و میوه‌ی چنین درختی یا خود ماجرایی است و یا انبار کردن است. به هر جهت، جلال خوب می‌بیند، خوب هم نشان می‌دهد، سر نترسی هم دارد؛ اما با هر نفس حقی که می‌زند، خودش را پیرتر می‌کند.»
کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد به مهین توکلی و همسرش میرزا ابوالقاسم توکلی تقدیم شده است.
جلال آل احمد که روایت‌های متفاوتی از تاریخ تولدش ذکر شده، بنا به گفته‌ی همسرش - سیمین دانشور - دوم آذرماه سال ???? متولد شده است، که ?? شهریورماه سال ???? در اسالم گیلان از دنیا رفت.
از جمله آثار او به: اورازان، مدیر مدرسه، غرب‌زدگی، سنگی بر گوری، نفرین زمین، نون والقلم، در خدمت و خیانت روشنفکران، از رنجی که می‌بریم، تات‌نشین‌های بلوک زهرا، چهل طوطی، خسی در میقات، دید و بازدید، زن زیادی، سرگذشت کندوها، سفر آمریکا، سفر به ولایت عزراییل، سفر روس، سه‌تار، مکالمات، یک چاه و دو چاله و نیما
چشم جلال بود، می‌توان اشاره کرد.


 
ناگه کدامین ستاره(دوشنبه 87 شهریور 18 ساعت 1:38 عصر )

ناگه غروب کدامین ستاره

با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست

با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست

و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را
با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و انجا گذشتم

هر جا که من گفتم ، آمد
در کوچه پسکوچه های قدیمی
میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک ، ترسا ، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنیهای گم گشته در دود
و پیخوانهای پر چرک و چربی

هر جا که من گفتم ، آمد
این گوشه آن گوشه ی شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم

مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می کرد
در چار چار زمستان

من دیدیم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون ، راستی خون گلگون
خونی که از گوشه ی ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلوده ی وحشت و شرم می کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روانبود
می برد و می برد و می برد
آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
وز چشم من دور می کرد و می خورد
مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
کاندر شفقها ،‌فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و سمتور گردند

و نیز دیدیم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست

و آن دیگر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
دو لابه های سگی را سگی زرد
که جلد می رفت ،‌ می ایستاد و دوان بود
و لقمه ای پیش آن سگ می افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن

و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجویمی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش

من سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد ،‌ هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
میخواره ها و سیه مستها را
و جامهایی که می خورد بر هم
و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی
و چشم ها را و حیرانی دستها را

دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
و آن را که چون کودکان گریه می کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می خواند و هی باز می خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد

می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد

با جرعه و جامهای پیاپی
من سایه ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه های گریزان
از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان
مستیم ، مسیتم ، مستیم
مستیم و دانیم هستیم

ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه
برخیز ، برخیز ، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می کنم راه خانه
با من سخن سر کن ای ساکت پرفسانه
آیینه بی کرانه
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
می پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟
ایکاش می شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟
هشدار ای سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما

هشدار کاینسو کمینگاه وحشت
و آنسو هیولای هول است
وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد
ایکاش می شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟



 
پرواز(دوشنبه 87 شهریور 18 ساعت 1:10 عصر )

پرنده مردنی است

  

دلم گرفته است

دلم گرفته است

 

 

 به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

 

کسی مرا به آفتاب

 معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست



   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 18846  بازدید


» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «