مسیح بر دار
چه می گذشت آنجا
که از طلوع سحر
به جای موج سپاس از دمیدن خورشید ،
به جای بانگ نیایش در آستانه صبح ،
غبار و دود به اوج کبود ، جاری بود !
هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت
لهیبت کوره آهن به شهر می پیچید .
چه می گذشت آنجا
که جای ناز گل و ساز باد و رقص درخت
به جای خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ می بارید
نسیم ، - سوخته پر – می گریخت ، می افتاد !
درخت ، جان می داد !
کبوتران گریزان در آسمان دانند
که حال ماهی در زهرناک رود ، چه بود
که چشم بید در آن جاری پلید ، چه دید
که نیک روزی از آدمی چگونه رمید
کبوتران دانند !
چراغ و آینه آب ، جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشوده به ناز
نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند !
چه می گذشت آنجا ؟
- چه می گذشت ؟
- نگاهی ازین دریچه به شهر
به مرغ و ماهی دریا
به کوه و جنگل و دشت :
تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم
سرش به سینه اندوه جاودانی خم !
فریدون مشیری