هیچ
اما
مرگ...
شعرازپابلو نرودا ترجمه:آرش توکلی
گورستانهایی هست
درفراق!
با گورهایی لبریز از استخوانهای بی صدا
وقلبی که درون دخمه ای می تپد!
در تاریکی
در تاریکی
در تاریکی!
و ما چونان کشتی شکسته ای
بامرگ
در خویش
می رویم!
گویی که درون قلبهایمان
غرق شویم!
گویی که از پوستمان برکنیم
و در عمق جانمان
پرت
شویم!
و جنازه هایی هست
پاهایی که از سرما و گل چسبناک
ساخته شده اند
و مرگ درون استخوانهایشان
لانه دارد
انگار
صدای عوعوی سگی
می آید
از جایی که سگ نیست!
می آید:
از ناقوسهای هرجا
می آید:
از درون قبرهای هرجا!
و در هوای نمناک
همچون اشکهای باران
شکل می گیرد!
گاهی وقتها
تابوتی را می بینم که بادبان برافراشته است
و با جسد رنگ پریده ای روانه است
به همراهی زنی باموهای فسرده!
و به همراهی نانواهایی که به سفیدی فرشتگانند
ودختران فسرده ای که در دفترخانه ها به ازدواج رضا داده اند!
صندوقی که در رود عمودی مرگ
به بالا می راند
در رود ارغوانی تیره!
در خلاف جهت آب
می راند
وصدای مرگ
در بادبانهایش می پیچد
که
همانا سکوت است.
مرگ از میان همه صداها می رسد.
چونان کفشی بدون پا
تن پوشی بدون تن!
می رسد و بر در می کوبد
با حلقه ای که نیست
و با انگشتی
که نیست!
می آید و فریاد می کشد
فریادی بدون دهان
بدون زبان
و بدون حنجره!
با این حال
صدای گامهایش را می توان
شنید!
و صدای حرکت جامه اش را
که سکوت از آن
برمی خیزد
همانند درخت!
یقین ندارم
بسیار کم میدانم
و به دشواری می توان دید:
به گمانم
آوازش به گلبرگهای شبنم زده بنفشه می ماند
بنفشه هایی که در خاک خانه می رویند
آخر
صورت مرگ سبز است
وچهره ای که می نماید
سبز است!
با همان گیرایی شبنم روی گلبرگها
و با همان تیرگی زمستان تلخکام!
اما مرگ برجامه دنیا
چونان جارویی می گذرد
کف زمین را می لیسد
و بدنهای مرده را می جوید.
مرگ درون جاروست
و جارو زبان مرگ است که جنازه ها را
می جوید
همچون سوزنی که نخ خویش را...
مرگ درون رختخواب آشفته ای لانه دارد
و تمام عمر را به آرمیدن
بر سکوت بالین
می گذراند.
پیچیده درون پتوی سیاه!
اما ناگاه
نفسش بیرون می زند!
وبا صدای ماتم باری
درون ملافه ها می وزد
درآن هنگام
تخت
به سوی دریچه ای
روان خواهد شد
جایی که مرگ
در هیات دریاسالاری
به انتظارت
نشسته است!