سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترینِ برادران، کسی است که به هنگام آسایش [با دوست خود] رفت و آمد می کند و به هنگام سختی و بلا [از او] می بُرد . [امام علی علیه السلام]

سپید

 
 
کوچه(سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 12:59 عصر )

کوچه

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 ***

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 ***

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 ***

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 ***

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 ***

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 ***

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری



 
باقیمانده ی یک زندگی(سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 12:32 عصر )
 

باقیمانده‌ی یک زندگی
ترجمه:مجتبا پورمحسن


اگر کسی به من می‌گفت:
تا عصر خواهید مُرد
تا آن موقع چکار خواهید کرد،
نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌انداختم
یک لیوان آبمیوه می‌خوردم
یک گاز به سیب می‌زدم
مدتی طولانی خیره می‌شدم به مورچه‌ای که غذایش را پیدا کرده
بعد به ساعتم نگاه می‌کردم
آنقدر وقت داشتم که ریشم را بتراشم
و بپرمتوی حمام و از ذهنم بگذرد:
«باید خودم را برای نوشتن آراسته کنم
پس بهتر است لباس آبی‌ام را بپوشم»
تا ظهر می‌نشستم پشت میزتحریرم
اما خبری از جاری شدن کلمات رنگارنگ نمی‌شد
سفید،سفید،سفید...
آخرین ناهارم را اماده می‌کردم
دو تا گیلاس مشروب آماده می‌کردم:یکی برای خودم
یکی هم برای مهمانی که بدون قرار قبلی خواهد آمد
بعد چرتی می‌زدم
اما خروپفم بیدارم می‌کرد...
به ساعتم نگاه می‌کردم
وقت برای مطالعه بود
فصلی از کمدی الهی دانته را می‌خواندم
و نیمی از شعری از معلقات سبع نوشته ی امروالقیس* را
و نگاه می‌ کردم که چطور
زندگی از من رخت می‌بندد
و به دیگران داده می‌شود
اما نمی‌پرسیدم چه کسی
آنچه را که خالی شده
پُر می‌کند.
اینم از این.بعد؟
این دیگر،این!
بعدچی؟
موهایم را شانه می‌کردم و شعر را
می‌انداختم توی سطل زباله
این شعر را
ویک  پیرهنی درجه یک را می‌پوشیدم که در ایتالیا آخرین مُد است
خودم را به شکل یکی از نوازندگاه گروه ویولونیست‌های اسپانیایی درمی‌آوردم
و به سمت قبرم حرکت می‌کردم

 

*امروالقیس بن الحجر بن الحارث الکندی،شاعر از شاعران مشهور عرب(???-???)که به خاطر مضمون اروتیک اشعارش دوبار توسط پدرش تبعید شد.
پی نوشت:این شعر در روز ?? ماه می در مجله نیویورکر???? چاپ شد .در ترجمه، یک ویرگول برای راحتی خوانش در زبان فارسی اضافه کرده‌ام




 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 8  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 17777  بازدید


» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «